. خسته‌ام، این دست‌ها خسته‌اند و چرا اینقدر خسته‌اند؟ دقیق می‌شوم، دقیق و متمرکز می‌شوم بلکه بشنوم، بلکه صدایش را بشنوم. اما نه، فقط یک کلاغ بلندترین شاخه یک کاج بال می‌زند. مغزم، مغزم درد می‌کند از حرف زدن، چقدر حرف زده‌ام، چقدر در ذهنم حرف زده‌ام، خروار خروار حرف با لحن و حالت‌های متفاوت، مغایر، متضاد و . گفته‌ام و شنیده‌ام، خاموش شده و باز برافروخته‌ام، پرخاش کرده و باز خوددار شده‌ام، خشم گرفته‌ام و لحظاتی بعد احساس کرده‌ام چشمانم داغ شده‌اند و دارند گُر می‌گیرند، مثل وقتی که انسان بخواهد اشک بریزد و نتواند. اشک هرگز! مدت‌های زیادی است که نتوانسته‌ام بگریم − این را بارها به او گفته بودم − فقط چشم‌هایم داغ می‌شوند، انگار گُر می‌گیرند و لحظاتی بعد احساس می‌کنم فقط مرطوب شده‌اند؛ اندکی مرطوب. نمی‌دانم، اما نمی‌دانم ذهن انسان چه ظرفیت عجیبی و غریبی دارد که می‌تواند در کوتاه‌ترین لحظات به بی‌نهایت تصویر و کلمه و یاد را در خود وابیند و بشنود، و هرگاه این لحظات به نسبت سکوت آدمی پیوسته و بی‌گسست باشند، دیگر به واقع حد و اندازه‌ای برای‌شان متصور نیست. پس من چه میزان حرف زده‌ام و حرف می‌زنم و حرف می‌زنم بی‌آنکه دیگری − یا خودم حتی − صدای نفسم را بشنود یا بشنوم؟ حالا باز هم سکوت و سکوت و سکوت.»

 

 

 

سلوک - محمود دولت آبادی


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها